جدول جو
جدول جو

معنی دود برآمدن - جستجوی لغت در جدول جو

دود برآمدن
(تَ تَ)
دود برخاستن. بلند شدن دود. در آتش افروختن. (یادداشت مؤلف). ادخان. تدخین. دخون. دخن. دود برآمدن از آتش. (منتهی الارب).
- دود از چیزی برآمدن، سوختن آن چیز. (یادداشت مؤلف) :
سعدی ز سوز سینه هر دم چنان بنالد
کز سوز نالۀ او دود از قلم برآید.
سعدی.
- دود از خام برنیامدن، سوز و گدازاز آن ظاهر نشدن:
ترا سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود.
سعدی.
- دود از دودمان برآمدن، پریشان و نابود گشتن خانواده:
هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآید همی دوداز آن دودمان.
فرخی.
- دود از نهاد برآمدن، کنایه از مغموم و پریشان و حسرت زده و حیران شدن:
تا سبزه خط از لب جانان برآمده
دود از نهاد چشمۀ حیوان برآمده.
صائب.
- دود برآمدن و یا برخاستن و بلند شدن از جایی، سخت خشک و بی آب بودن آن جای. (یادداشت مؤلف) :
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از جای آباد دود.
فردوسی.
- ، پایمال و نابود شدن و از میان رفتن:
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.
فردوسی.
- ، کنایه از آه کشیدن و سخت متأثر شدن است:
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود.
فردوسی.
- دود به سر یا به دماغ یااز سر یا کله یا مغز یا دماغ کسی برآمدن، کنایه است از سخت مستأصل و پریشان و خشمگین شدن وی. سخت در اطلاع بر غیر منتظری غمگین شدن. (یادداشت مؤلف). کنایه است از مغموم شدن. (ناظم الاطباء). کنایه ازمحنت کشیدن است. (از آنندراج) :
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی.
سعدی.
هر لحظه به سر برآیدم دود
فریاد و جزع نمی کند سود.
سعدی.
چنانم شود سینه از درد و داغ
که دودم برآید به سقف دماغ.
نزاری قهستانی.
- ، کنایه است از هلاک گشتن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
، آتش روشن شدن. (یادداشت مؤلف) ، طعام پختن که نشانۀ آن آتش افروختن و دود بلند شدن است. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
که برناید از هیچ ویرانه دود.
نظامی (از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
دود برآمدن
در آتش افروختن، بلند شدن دود، دود برخاستن
تصویری از دود برآمدن
تصویر دود برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاد برآمدن
تصویر زاد برآمدن
زاد برآمدن، پیر شدن، سال خورده شدن، پیر بودن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ)
دود انگیختن. (ناظم الاطباء). آتش افروختن و دود بلند کردن. (یادداشت مؤلف). دعر، دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. تعلیب. تعثین. عثن. عثان. عثون، دود برآوردن آتش. (منتهی الارب) ، کنایه است از آه کشیدن:
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود.
سعدی (بوستان).
، کنایه از مستأصل ساختن باشد. (برهان) ، خراب کردن. (غیاث).
- دود از دودمان برآوردن، دودمانی را نابود کردن و از میان بردن:
رای عالی آن شهاب ثاقب است اندر تنش
کش به یک ساعت برآرد موج دود از دودمان.
جمال الدین عبدالرزاق.
- دود از کسی یا از سر یا از جان یا از دل کسی برآوردن، سوختن او. سوختن دل و جان وی. پریشان و مستأصل کردن وی. کنایه است از کشتن و هلاک کردن و معدوم و نابود کردن وی را. (ازیادداشت مؤلف) :
وگر من کنون خود بسیجم چه سود
کز ایشان برآورد بدخواه دود.
فردوسی.
به یاران چنین گفت اکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود.
فردوسی.
باﷲ نزدیک من به زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم.
منوچهری.
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود.
(ازقابوسنامه).
مغنی تو هم بر کران گیر عود
که این آتش از من برآورد دود.
امیدی.
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فروبرد به من ناب.
خاقانی.
آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد.
خاقانی.
آتش ابراهیم را نی قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود.
مولوی.
بر او تیز شد ناچخی راند زود
به زخمی برآورد از او نیز دود.
امیرخسرو.
چو آتش برآرد ز پروانه دود
رهاننده گر دست مالد چه سود.
امیرخسرو.
عشق آمد و دودم ز دل تنگ برآورد
صد آه که آئینۀ من زنگ برآورد.
باقرکاشی (از آنندراج).
- دود برآوردن از جایی، خشک و بی آب ساختن آن جای. سوختن و خالی از سکنه و ویران کردن آن:
برآرداز این مرز بی ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود.
فردوسی.
روان سیاوخش را زآن چه سود
که از بوم توران برآری تو دود.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
گر از روی گیتی برآری تو دود.
فردوسی.
گر ایشان به من چند بد کرده اند
وگر دود از ایران برآورده اند.
فردوسی.
سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش
هیبتش دود برآورده ز روم و ز خزر.
فرخی.
- امثال:
قدم نامبارک محمود
چون به دریا رسد برآرد دود.
- دود برآوردن از چیزی، کنایه است از سوختن و خراب کردن. (آنندراج). سوختن و نابود کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ دی دَ)
گرد بلند شدن. غبار برآمدن. گردانگیخته شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرداز عدم برآید.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ تَ)
به تلاش و تفحص گرداگرد چیزی گردیدن. (آنندراج) (غیاث). طوف. طواف. (تاج المصادر بیهقی). جولان. جول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ دَ)
دود برخاستن. (یادداشت مؤلف). دود برآمدن. دود بررفتن.
- دود برشدن از (ز) کشت و زرع، سخت خشکیدن محصول:
به ایران و بابل ز کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود.
فردوسی.
- دود به سر برشدن، سخت آزرده و پریشان و غمگین گشتن. (از یادداشت مؤلف) :
گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر برمی شد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
بلند شدن گرد و غبار: سر مست اگر درآیی عالم بهم برآید خاک وجود ما را گرد از عدم برآید. (بدایع سعدی) گرد چیزی گردیدن طوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد برآمدن
تصویر گرد برآمدن
احاطه
فرهنگ واژه فارسی سره